گردآوری داستان کوتاه آموزنده_77
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به س...
وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی _ شاعر شهرستان ورامین
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به س...
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است ش...
مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد .وقتي پولهارا دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟مرد پاسخ داد : بل...
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه .به طوری که ماشین هر دوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هر دوشون به طرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.وقتی که هر دو از ما...
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام...
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سم...
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه ...
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است ش...
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت : "عزیزم از من خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم. ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرص...
دختر جواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چند ماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دوماه ، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون : لوراي عزيز، متأسفانه د...
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر ...
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود. دوي ماراتن در تمام المپيك ها مورد توجه ...
بچه شتر: چند تا سوال بریم پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟شتر مادر: حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟ - چرا ما كوهان داريم؟- خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كو...
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار ...
برگرفته از کتاب داستان کودکی من اثر چارلی چاپلین و ترجمه ی محمد قاضی ... در انتهای کوچهي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آنجا میرفتند، از جلو خانه ما رد میشد...
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکويیت نیز خرید و ب...
يک پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه مي کني؟مادرش به او گفت: زيرا من يک زن هستم.پسر بچه گفت: من نمي فهمم.مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد.بعدها پسر ا...
مي گويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد ...
از مردي مذهبي كه ايمان راسخي به خداوند داشت لطيفهاي حكايت ميكنند. او هر روز خداوند را دعا و نيايش ميكرد و معتقد بود اگر جايي مشكلي بروز كند، خدا او را از مهلكه نج...
مردي در يك خانهي كوچك، با باغچهاي بزرگ و بسيار زيبا زندگي ميكرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همهي اوقات فراغتش را در آن باغچه ...
توي کافهي فرودگاه يکي بود که پشت سر هم سيگار ميکشيد؛ يکي ديگه رفت جلو گفت:- ببخشيد آقا! شما روزي چند تا سيگار ميکشين؟- منظور؟- منظور اينکه اگه پول اين سيگارا رو جمع...
جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد. هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: «اگر من کمی بهتر از ای...
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی لافلانت در واشینگتن دی سی شد (یکی از محله های ثروتمند در واشنگتن) و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض 42 دقیق...
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟ درباره ی من می نویسید؟پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه ...