گردآوری داستان کوتاه آموزنده_12
در زمان های قدیم معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراه ها و معابر عمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهار ...
وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی _ شاعر شهرستان ورامین
در زمان های قدیم معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراه ها و معابر عمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهار ...
«میلتون اریکسون» مبتکر نوعی درمان جدید است که نظر هزاران درمانگر را در ایالات متحدهی امریکا به خود جلب کرده است. او وقتی دوازده ساله بود، گرفتار فلج اطفال شد. ده م...
سر ادموند هیلاری (Sir Edmund Hillary) نخستین کسی بود که در 29 ماه می سال 1953 از کوه اورست به عنوان مرتفع ترین کوه دنیا بالا رفت. با این حال مادامی که انسان اقدام به خواندن کتاب او ...
مردی در یك خانهی كوچك، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه ب...
ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای ته...
یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».دوستم ...
شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب میرود».گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب میرود».گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!»گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».گفتند: «فلان ک...
شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب میرود».گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب میرود».گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!»گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».گفتند: «فلان ک...
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. ...
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب ب...
وقتی که نوجوان بودم، شبی با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما خانواده ای پرجمعیت ایستاده بود.به نظر می رسید وضع مالی خوبی ندارند. شش بچه مودب که همگی زیر...
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟ او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد...
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سؤال را مطرح میکند؛«شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما ...
جنگ جهانی اول همچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دس...